حق با خانوادمه ؟
اولين
زندگي من ... زندگي اي كه به تنهايي ساخته ميشود...
دو شنبه 11 مهر 1390برچسب:, ساعت 8:1 | پرين

 

دلم گرفت... انقدر كه به گذشته رفتم ... به بچگي هام... مامان گفته آماده باش ميام دنبالت بريم شهادت! باز شهادت... تا يه ربع ديگه بايد آماده باشم ول.ي...رفتم رووو فاز دل شكستگي دل گرفتگي...

ميدونيد غصه ي اينو گرفتم چرا سرنوشتم اينطور شد ، كي توو سرنوشته من مقصره؟ مامان ميگه مامانش ! ولي نميدونم...

ميدونيد سرنگرفتنه ازدواجم، باز به بچگي هام برميگرده... همينه كه وقتي به حرفاي نامزدم فكر كردم، به قضاوت هاش ... دلم گرفت و به گذشته رفتم...

از جمله افرادي ام كه خيلي خيلي خوووب تصاوير توو ذهنم مي مونه همينه كه حتي 1 يا 2 سالگيمم يادم مياد... اما قصه رو از 4-5 سالگيم شروع ميكنم... (شاید یه روزی مفصل زندگیمو نوشتم! الان یه کمی توضیح میدم تا به جریانه نامزدم برسم...)

روزايي كه پر از تب و تاب بوود ...

(مامان اوومد بايد برم...)

خب برگشتیم الان به وقت تهران ساعت ۱۰:۵۶ دقيقه است و من پروژه مو بي مرتبيه كد ميخوام مستندسازي كنم ول..ي رفتم روو فازه دل شكستگي! ميدونيد اينكه راجع بهت راجع به عزيزانت قضاوت بشه، اونم ناعادلانه اونم با چشم بستن بر خيلي چيزا، خيلي سخته! دله آدم واقعا ميگيره واقعا ميگيره!

نتيجه گرفتم مفصل زندگيمو بگم ...

 



نظرات شما عزیزان:

سحر
ساعت14:22---11 مهر 1390
ببین تا اینجایی که من فهمیدم البته نمیدونما ولی به نظرم این آقا باید خیلی تابع خانوادش باشه. یعنی حرف اونا خیلی خیلی ارزش داره.
شایدم اشتباه فهمیدم.
ولی تو میگی اون اول همه چیزو قبول کرده بوده یعنی میگفته که مساله ای نیست.
ولی با حضور موقت تو خانوادت و دیدن برخورد اونا بعیده نظر خودش به این زودی عوض بشه.
به نظرم از طرف خانواده بهش تفهیم شده و قانعش کردن که شاید این مشکلات در آینده دردسر بشه براش.

خوبه من از گذشته هرچی یادمه از تعریفای مامی بوده. خدایی از بچگیم هیچ خاطره ای ندارم.
ولی مطمئنی 1 سالگیت یادته؟!!!!!!!!!!

متقلبم که شدی!!!
به وقت تهران....


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





درباره وبلاگ


پرين ( Perin ) هستم. 22 سالمه. ساكن تهرانم. نرم افزار كامپيوتر خوندمو تازه فارغ التحصيل شدم. تصميم به ازدواج داشتم ولي به هزاران دليل كه درست و غلطشو نمي دونم، ازدواجم سر نگرفت! خانواده ي مذهبي ندارم و تا سال اول دبيرستان، بي حجاب بوودمو از اينكه ديگران از ظاهرم و اندامم تعريف مي كردند شاد بوودمو روز به روز بيشتر بي حجاب مي شدم. ساله پيش دانشگاهيم، از لحاظ پوشش تغيير رويه اساسي دادم و در ذهنم تعارضاتي پيش اوومد كه منو واداشت به اينكه بدونم من كيم؟ باورهام چيه؟ باور درست كدومه ؟ به همين دليل قم رو براي گذروندن دوران دانشجويي انتخاب كردم ( شهري ديده بودم كه ميتونم از لحاظ مذهبي به اطلاعات كافي برسم) اما مشكلات فراوووني برام پيش اوومد و كمتر تونستم بهره برداري كنم ولي اين تعارضات هنوز هستو من به دنبال حلش هستم! البته بگم ، ذهن به شدت پرسشگر و كنجكاوي دارم و علاوه بر اوون مسائل رو ساده قبول نمي كنم، همين باعث شده كه هميشه بگم «نمي دونم!» و به دنبال اوون تلاش كنم براي دونستن! پس دفتر خاطراتي تهيه كردمو از افكارم از خاطراتم از درددل هام درش نوشتمو به زندگيم دقيق شدم ، تا هم خودم رو خدا رو راه و رسم زندگي رو ! پيدا كنم و هم خاطراتم و روند زندگيم رو ثبت داشته باشم، تا هميشه به يادم بمونه ! دفترم هميشه مخفي بوود و از اين كه خوونده نميشد خسته شدم و تصميم گرفتم به بلاگ تبديلش كنم.
آرشيو وبلاگ



ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید